سگی غرق در عرق

نیما دهقانی
helpustokeeptheworld@yahoo.com



دستمو می کشم رو سفيدی ديوار...اونقدر فشار می دم...تا چار تا لکه ی سايه روشن در اثر گود شدن تدريجی گچ ديوار به خاطر فشار برآمدگی استخونای انگشتام به وجود می آد...
انگيزه ای ندارم از توی تخت خواب بيام بيرون...
بدنم عرق کرده....و بوی موندگی اتاق رو پر کرده....يک ساعتی ميشه که توی تخت پهلو به پهلو می شم...و بدون هيچ فکری ذهنم الکی واسه خودش می چرخه...
سعی می کنم پلکام رو باز و بسته کنم...چند تا از مژه هام لای هم گير کردن.....با انگشت اشاره ی دست راست چشممو می مالم...و زل می زنم به سقف....دنبال رد تير آهن سقف رو که يه هاله ی دراز خاکستری روی سفيدی سقف ايجاد کرده ...می گيرم....و می رسم به گچبری کنج ديوار....
فکر می کنم...به بنايی که با کاردکش اين نوار های سفيد رو روی سقف و ديوار درست کرده...
واقعا در اون لحظه چی فکر می کرده؟!....چرا به جای ۸ تا نوار هفت تا نوار نساخته؟!......به قاشقی زير گچبری نگاه می کنم...نا خود آگاه انگشان رو به شکل انحنای قاشقی در می آرم...و فکر می کنم اون گچ کاره...الان کجاس؟!
دوباره سعی می کنم پهلو به پهلو شم....از فکرای چرندی که تو سرم می چرخه خسته شدم....لباسام چسبيده به بدنم...رطوبت چندش آوری که نمی دونم جرا خودم رو مجبور می کنم تحملش کنم...
پتو رو می کشم روی سرم...گرما داره خفم می کنه....اما زير پتو احساس لذت بيشتری می کنم....لذتی آميخته با رخوت....
اتاق تاريکه...پرده های زرشکی هر دو تا پنجره ی اتاق بسته س....از لابلای پرده ی پنجره ی شرقی....نور خورشيد تازه طلوع کرده...خودشو می خواد به زور بپاشه تو اتاق....و يه نوار تيز درست انداخته روی جلد يه کتاب با جلد گلاسه روی ميز تحريم....و بازتابش درست می خوره تو چشم چپ من.
می خوام بلند شم و پرده رو کامل ببندم...و پنجره رو باز کنم...هوای داخل اتاق داره خفم می کنه...
کمی توی تخت غلت می زنم...و کش و قوسی به خودم می دم....حس می کنم گرم تر شده....نا خودآگاه دوباره فکر هام شروع می شه...من الان بلند شدم...پرده رو کشيدم....و پنجره رو باز کردم...حالا هوا خنک تر شده....نور توی صورتم نمی زنه...و همه چی خوبه....خوب... برای بهتر شدن وضعم می رم يه دوش ميگيريم...حالا حسابی سر حالم....امروز دانشگاه ندارم...پس می تونم کمی درس بخونم...با سازه شروع می کنم....و کمی معماری جهان....بعد پلان های طرحم رو برررسی می کنم...و يکی دوتا اسکيس واسه کلاس راندو....عاليه...فکر کنم تا ظهر وقتم اين طوری پر شه.....و بعد...می توم بشينم پای نمایشنامه و اگه تونستم امروز کاراشو ببندم...و بريم واسه تمرين....عصر هم شايد سينما و شايد تئاتر...
يه خميازه می کشم...سرمو فرو می کنم تو بالش و به زور چشامو می بندم...
شايد به جای اينکه پرده رو بکشم...بهتر باشه کتاب رو از روی ميز بردارم؟! که نور اذيتم نکنه؟!...بعد فکر می کنم کاش دستامون هر وقت می خواستيم دراز می شد...ياد دبيرستان می افتم و کلاس زيست...که دبيرمون می گفت...می گفت..هر چی زور می زنم يادم نميآد...فقط يادمه يه چيزی راجع به تناسب اندام بدن گفت....
گرما و بوی رطوبت حالمو داره به هم ميزنه...و فکرای مختلفی که به زور می آن و می چرخن....حس می کنم تب دارم...دستمو می ذارم رو پيشونيم...دستم داغ تر از سرمه...
بوی پيرمردها توی اتاق پيچيده...به عسلی کنار تخت نگاه می کنم...و ليوان آب...و دو سه تا بسته ی قرص و ساعت و چار پنج تا کتاب نخونده....و يه اتاق تاريک و به هم ريخته....گاهی به حرف سيما فکر می کنم...
هيچ کسی مثل من نمی تونست يه پيرمرد مثل تو رو تحمل کنه!!!
خندم می گيره...بی اختيار ...با صدای بلند می زنم زير خنده....اين رو مامانم هم بارها گفته بود....هر وقت می اومد تو اتاقم می گفت...اتاقت بوی پيرمرد ها رو می ده!!!
باز خندم می گيره..اين جمله رو چند بار ديگه هم شنيدم....دوباره فکرم واسه خودش پرواز می کنه...به جاهايی که من نمی خوام...به جاهايی که دليلی نداره بره....اما من آزادش می ذارم...

دارم با خودم فکر می کنم...
ماهدخت - خواهرم- هم هميشه سر لباس پوشيدنم همينو ميگه...تو عين پير مرد ها می مونی!!!

با خودم فکر ميکنم!!...انگار می خوام يه معمای پيچيده و بزرگ رو حل کنم...وبه يه کشف تازه برسم!!!
لباس با رنگ های تيره وترجيحا قهوه ای...ادکلن با بوی شيرين....فرار از جمع های شلوغ....نشستن يه گوشه و مدت ها خيره شدن و فکر کردن به اشيائ نا مربوط!!...

گاهی حس کردم که به زور می خوام خودم رو شبيه روشنفکر ها نشون بدم!!....اما نه!....مطمئنم که اين طور نيست!...با خودم فکر می کنم واقعا من شبيه پيرمردها زندگی می کنم؟!...ا
به خودم ميآم...واقعن نمی دونم...چی شد که فکرام رسيد به اينجا....احساس تهوع می کنم...دليلی نمی بينم به چيزايی که هيچ اهميتی نداره فکر کنم...و از اينکه جلوی سيل اين مهملات رو نمی گيرم از خودم بدم می آد...
بدنم رو زير پتو جمع کردم...دستام ما بين زانو هام قرار داره...و خودم رو تو خودم فشار می دم....در اوج داغی يه لرزش خفيف سرتاسر بدنمو می گيرم...زانوهامو بيشتر به هم فشار می دم...و سعی می کنم بالاتنه ام رو به سمت شکمم خم کنم...و تا جايی که می تونم بدنم رو مچاله کنم....دوباره پشتم می لرزه...
يادم می آد...هميشه وقتی بابام ناخودآگاه می لرزيد ...می گفت: عزرائيل رد شد!!...و مامانم واسه اينکه مسخره اش کنه...می گفت آره...پلک چپش می پريد و رون راستشم سفت بود!!!...واسه همين يادش رفت ببردت!!....و جفتشون می خنديدن!!...ولی من و ماهدخت هيچ وقت معنی جمله هارو نفهميدیم...با خودم فکر کردم حتمن يه جريانی بوده که قديما اتفاق افتناده....
واقعن دليلی نمی ديدم...به اين چيزای بی ارزش فکر کنم...ولی اين کارو می کردم...داشتم به زور اين داستان فلسفی رو کنکاش می کردم....تا يه نکته تا يه سرنخ از توش پيدا کنم!...انگار دارم صحنه ی يه قتل رو بررسی می کنم!!!..
تقريبا پيرهنم....چسيده به تنم....دستم رو روی آستينم می کشم...و خيلی راحت انگشتام مرطوب ميشه!!...
دوباره خيالات هجوم می آره تو ذهنم!!....اگه دو ساعت ديگه همين جا بمونم اون قدر عرق می کنم...که تمام تخت خيس می شه...و بعد اتاق...و بعد همه جا رو آب می گيره...و من توی عرق بدن خودم غرق می شم!!.....مثل هميشه سعی می کنم به زور از توش يه نمايشنامه در آرم!...و وقتی با شکست مواجه شدم....فکر می کنم شايد به درد داستان کوتاه بخوره!....دوباره ذهنم راه می آفته!!....اگر نوشتمش...می برشم چاپش می کنم...بعد مردم ميان می خرنش!.... //داستان مردی که در عرق خويش غرق شد //!!!....جناس عرق و غرق به نظرم جالب می آد!!!....شايد اين باشه بهتره: //غرق در عرق//!!!....ولی باز حس می کنم اسم چندش آوريه!!...البته ايهام عرق با عرق!!...می تونه به فروش کتابم کمک کنه!!....مثلا يه جاش اسم سگ رو هم بيارم!!...که با عرق سگی اشتباه کنن!
مثلا : //مردی که در عرق سگی غرق شد//...يا ...//غرق در عرق سگی//!!!....خودم از چرت و پرت هايی که می آد تو ذهنم خندم می گيره....شايد بتونه اسم يه کتاب طنز باشه....بعد دوباره فکر می کنم :...اصلن چرا يه مرد بايد غرق شه...ممکنه همون سگه تو عرق خودش غرق شه!!...اون وقت هم جناس داره ...هم ايهام!!...
//سگی غرق در عرق//!!!...يا حتی می شه < در > رو هم برداشت ......
//سگی غرق عرق//!!!!...اما نه! اگه در باشه بهتره!!!.....وای چه کتاب پر فروشی ميشه!!...
گرما داره ديونم می کنه...و من به زور خودمو توی تخت نگه داشتم...و به اسم کتابی فکر می کنم که هنوز ننوشتمش!!....
خيالات مزخرف راحتم نمی ذاره....مطمئنم اگه الان جلوش رو نمی گرفتم ذهنم می رفت به اين سمت که کتاب رو به کی تقديم کنم؟!..
.حس می کنم تفکراتم شده مثل يه ماهی...يه ماهی کور!...که مدام از دستم ليز می خوره و می ره هر جا که دلش می خواد...ولی چون نمی بينه...مدام می خوره به در و ديوار...ولی باز بر می گرده پيش خودم...اما در حاليکه سر و صورتش زخميه!....
از تشبيهاتی که می کنم خوشم می آد!....شايد به درد يه نمايشنامه بخوره!...يا داستان کوتاه!!..ولی ادامش نمی دم!
کمی پتو رو می زنم کنار...يه ذره خنک تر ميشم...يه لذت سريع نیمی از بدنمو می گيره..و سريع از بين می ره....دوباره پتو رو می کشم روم....تا چند دقيقه بعد کنارش بزنم...و دوباره احساس خنکی بکنم!...
می خوام يه ذره مفيد باشم...سعی می کنم به چيز هايی که < بايد > فکر کنم:
خدا...درس...کار...سيما....تئاتر...سيما....قبض موبايل...کلاس فردا....سيما....نمايشنامه ی گناه....طرح آخر ترم....انتشارات...سيما !!

خدا رو می ذارم کنار!...حس می کنم واقعا خجالت می کشم راجع بهش فکر کنم!...شايد اونقدر گناهای کوچيک و برزگ کرده باشم...که حتی ديگه نماز هم نخونم!...ولی باز يه جورايی می ترسم...از اين که هميشه خواستم و داده و ناشکری کردم....می ترسم باز بهش فکر کنم...و ازش بخوام... و اينکه باز بهم بده.
سيما - مثل هميشه - غالب ميشه به همه فکرای ديگه...
سعی می کنم به سيما فکر کنم!!...و اين رو به خودم تلقين می کنم...با دو تا دستم لبه های پتو رو رو سينه ام..محکم گرفتم....و پاهام رو با انتهای تخت دراز کردم...و تا جايی که می تونم عضلاتم رو منقبض می کنم!..حس می کنم اينجوری تمرکز بيشتری دارم...و می تونم از سر خوردن ذهنم جلوگيری کنم!
سيما!!...من فقط الان بايد به سيما فکر کنم!...سيما!.....سيما!...
باورم نمی شه!!...هر چی به خودم فشار می آرم...هيچ تصويری ازش تو ذهنم نمی آد!!..کسی که دو سال تموم تقريبا هر روز باهاش بودی و تو چشاش زل زدی!!....حالا هيچ تصويری از چهره اش تو ذهنم نمی آد!!....خندم می گيره....اين غير ممکنه!!...حس می کنم به خاطر خستگی ذهنمه....می خوام خودم رو امتحان کنم ببينم اين فقط مربوط به سيمائه يا عکس هيچ کس ديگه ای يادم نمی آد!!...پيمان....مرجان....آقاي سپهر...آزاده....استاد حسينی!...نه!!...همه يادم می آن!!..از هر کدوم يه تصوير تو ذهنمه!!...ولی چرا سيما نمی آد!!!؟!...روی پهلوی راستم می چرخم...وبا دست چپ پتو رو می کشم رو سرم....و زور می زنم که يه تصوير ازش بياد تو ذهنم....
دوباره از خودم می آم بيرون...و ميبينم که جه قدر بچه گانه باز از دستم دررفت!....به خودم تلقين می کنم:
حتمن نبايد بهش فکر کنم!....من...نبايد بهش فکر کنم...دليلی واسه ی فکر کردن به اون وجود نداره...همه چی تموم شده...و من نبايد به اون فکر کنم...من خودم خواستم که همه چی تموم شه....من بايد به درس و زندگيم برسم ودليلی نداره که به اون فکر کنم...من بايد به کارم فکر کنم...به تئاتر....به اجرا....من ...من نبايد فکر کنم...من وقتی واسه فکر کردن ندارم....من لايقش نبودم....و شايد بر عکس....و بهش گفتم...پس من نبايد فکر کنم....من هيچ دليلی نداره بهش فکر کنم....من اونقدر مشکل فلسفی دارم که اين بچه بازيا دليلی نداره تو زندگيم باشه.....من نبايد وقتم رو تلف کنم...من حالا يه نويسنده ام و بايد به کاری بعديم فکر کنم...پس ديگه اين مزخرفات جايی تو زندگيم نداره.......و دليلی نداره که ديگه بهش فکر کنم....کم کم عصبی می شم و با صدای بلند داد می زنم: تو نبايد به اون فکر کنی....نه بايد...
پتو رو می کشم رو صورتم...
و به داستان جديدم فکر می کنم :....سگی غرق در عرق!


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34086< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي